پنج‌شنبه 13 اردیبهشت 1403

فلکه اول

| شهاب نبوی| آقاجون زنگ زد بهم و گفت: «چون دستخطت خوبه، بلند شو بیا این‌جا، وصیتنامه منو بنویس.» گفتم: «خدا اون روز رو نیاره حاجی این حرفا چیه می‌زنی؟» گفت: «خفه بابا. بلند شو بیا ببینم.» رفتم و شروع کرد به گفتن: «بنویس، فرزندانم، هم‌اکنون که این وصیتنامه را می‌خوانید، من دیگر در بین شما نیستم. خاک بر سرتان که هرچقدر گفتم قلبم درد می‌کند، پایم، نافم و کلا بند و بساطم بهم ریخته، هیچ‌وقت باور نکردید. بیا! خیالتان راحت شد؟ سَقَط شدم. فقط این‌بار اگر کسی گفت حال ندارم و دارم می‌میرم، دیگر نروید یک گوشه و مثل مگس درِ گوش هم وزوز کنید که الکی می‌گوید و دلش زن می‌خواهد. خب، البته از خدا پنهان نیست از شما بی‌مصرف‌ها چه پنهان، دلم زن که می‌خواست. آخر بعد از مرگ مادرتان، هیچ‌کدام‌تان نتونستید قیمه سیب‌زمینی را‌ به خوشمزگی مادرتان درست کنید. مدت‌ها هرجا بوی قیمه می‌آمد، می‌رفتم و امتحانش می‌کردم. قیمه‌های زیادی را در این مدت امتحان کردم؛ تا بالاخره یکی از آنها را، ببخشید، آشپز یکی از آنها را به همسری گرفتم. دروغ نگفته باشم، هدفم از ازدواج، در ابتدا فقط قیمه بود؛ اما یک روز تست زدم و فهمیدم هنوز هم می‌توانم برایتان داداش بیاورم و آوردم! ناگفته نماند، چون بچه‌های خودم را می‌شناسم که چقدر قالتاق و مال مردم‌خور هستند و صددرصد حق نوگلم را می‌خورند، یک‌سوم مال و اموالم را به نامش زدم.» همان‌طور که دهانم قاعده تونل کندوان باز مانده بود. ادامه داد: «اینو ننویس. اما حتما یادت باشه، رفیقم حاج علی رو موقع خوندن وصیتنامه بیارند خونه. حاج علی به این‌جاهاش که رسید، بلند صلوات بفرسته و حال و هوای مجلس رو عوض کنه. دوتا خاطره تخیلی هم از من بگه که معنویت فضا تحت‌تأثیر پسر گلم قرار نگیره.» وصیت‌‌‌کردنش که تمام شد، یهو یادش افتاد اینها را من نباید الان می‌فهمیدم. خلاصه، فعلا توی زیرزمین حبسم کرده و می‌گوید: «تا من نمردم حق نداری بیای بیرون…»

اخبار مرتبط

بیشترین بازدید