عجیبترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیبتر…
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه خودش را تصحیح میکرد…آن هم نه در کلاس، در خانه…دور از چشم همه!!
اولین باری که برگه امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم…نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم…
فردای آن روز در کلاس وقتی همه بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من…به جز من که از خودم غلط گرفته بودم…
من نمیخواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم…بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمره بهتری بگیرم…
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت…
چهره هم کلاسیهایم دیدنی بود… آنها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همه امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند… اما این بار فرق داشت… این بار قرار بود حقیقت مشخص شود…
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم… چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم ؛ از اشتباهاتم چشمپوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم…
زندگی پر از امتحان است… خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم … تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم… اما یک روز برگه امتحانمان دست معلم میافتد… آن روز چهرهمان دیدنی ست…
آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را میگیریم…
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
نویسنده:حسین حائریان