شنبه 8 اردیبهشت 1403

فقر= خوشبختی

رضا و میترا آه در بساط نداشتند. یعنی واقعا هیچ چیزی نداشتند. برای وام ازدواج اقدام کردند که متاسفانه به دلایل نقص پرونده آن هم به آن‌ها نرسید. با تمام این‌ها تصمیم گرفتند که زندگی‌شان را در نهایت فقر و نداری شروع کنند.

رضا و میترا آه در بساط نداشتند. یعنی واقعا هیچ چیزی نداشتند. برای وام ازدواج اقدام کردند که متاسفانه به دلایل نقص پرونده آن هم به آن‌ها نرسید. با تمام این‌ها تصمیم گرفتند که زندگی‌شان را در نهایت فقر و نداری شروع کنند. رضا و میترا معتقد بودند پول آفت زندگی‌های مشترک است و آدم هر چه بی‌پول‌تر خوشبخت‌تر. معتقد بودند که قدیمی‌ها واقعا یک چیزی می‌دانستند که می‌گفتند پول چرک کف دست است. اگر یک آدم پولدار توی خیابون می‌دیدند می‌گفتند: «ولی اینا زندگی ندارن». و همدیگر را بغل می‌کردند و به هم لبخند می‌زدند. ممکن بود به نظر برسد خیلی خوشبختند ولی رضا و میترا می‌گفتند: «اینا قطعا آرامش ندارن. زندگی ندارن این بدبختا» ممکن بود به نظر بیاید که آرامش داشته باشند ولی رضا و میترا می‌‌گفتند: «این آرامش ظاهریه… درونشون غوغاست… کسی چه میدونه شاید مریض باشن و بدن سالمی نداشته باشن». ممکن بود که مطمئن شوند که این خانواده آرامش‌شان واقعیست و مریضی هم ندارند و کاملا اوضاع‌شان خوب است اما میترا و رضا همچنان معتقد بودند: «ولی اینا آخه زندگی ندارن بدبختا…» و دوباره هم را بغل می‌کردند و به هم لبخند می‌زدند و می‌رفتند خانه.

خلاصه… رضا و میترا تصمیم گرفتند زندگی‌شان را در نهایت فقر بگذرانند و نهایت تلاش‌شان را بکنند که فقیر و بی‌پول بمانند. یعنی هرکاری می‌کردند که یک وقت خدایی نکرده پولدار نشوند. حتی یکبار به‌طور کاملا اتفاقی رضا از حسابی که تنها 10 هزار تومان در آن پول بود، برنده جایزه یکی از بانک‌ها شد و یک اتومبیل مدل بالا برنده شد. رضا رفت بانک و سر تا ته‌شان را به فحش کشید و سعی کرد که جایزه را قبول نکند. اما از آنجایی که رضا برنده شده بود، مسئولان بانک به هیچ‌وجه زیر بار نرفتند. رضا در حالی که به بخت بدش لعنت می‌فرستاد ماشین را گرفت و فرستادش ته دره… و با این درایت رضا، آرامش به خانه و خانواده‌شان برگشت و دوباره خوشحال شدند.

به قول رضا و میترا، قدیمی‌ها هیچ چیز را بی‌دلیل نمی‌گویند و واقعا هر که بامش بیش برفش بیشتر. زندگی فقیرانه از نظر میترا و رضا یعنی مشکلات کمتر و آرامش و پولداری یعنی بدبختی و مشکلات فراوان و نداشتن زندگی. رضا و میترا یک حقوق بخور و نمیر در می‌آوردند و بخش اعظم آن پول را هم در کارهای خیریه خرج می‌کردند. با باقی مانده‌ پول هم تا جایی که می‌شد خود را سیر می‌کردند. البته وعده‌ها را هم تا جای ممکن کم می‌کردند تا از هزینه‌ها بکاهند. به هر حال کسی از کم کردن وعده‌ها نمرده. خیلی وقت‌ها هم شب‌ها فقط آب می‌خوردند. بارها شده بود که مریض شدند ولی چون بی‌پول بودند سعی می‌کردند به روش‌های سنتی و صنعتی خودشان را خوب کنند. بالاخره توی قرن‌های گذشته بیمارستانی نبود که بشر برود و آنجا خودش را خوب کند… .

زندگی رضا و میترا خیلی زندگی جذاب و شادی بود. آن‌ها به شدت از این زندگی راضی بودند. توی این هوای آلوده تا جای ممکن سعی می‌کردند توی خانه بمانند و بعضی وقت‌ها هم ناپرهیزی می‌کردند و به خودشان حال می‌دادند و می‌رفتند پارک سر کوچه و روی نیمکت می‌نشستند و حرف می‌زدند و قربان صدقه‌ هم می‌رفتند و بعد هم با هم می‌آمدند خانه. بعضی وقت‌ها شکم‌شان از بس خالی بود صدا می‌داد و قاه قاه می‌خندیدند. از همه مهم‌تر گوشی هوشمند هم نداشتند و بالطبع تلگرام و اینستاگرام و شبکه‌های اجتماعی را هم نداشتند و اعصاب‌شان هم راحت‌تر بود. شاید بتوان به جرات گفت آرامش و خوشحالی‌ای که میترا و رضا توی زندگی داشتند را پولدارترین پولدار‌ها ندارند و واقعا زندگی ندارند بدبخت‌ها.

رضا و میترا بعد از مدتی تصمیم گرفتند نسل‌شان را حفظ کنند. برای همین بچه دار شدند و خدا به آن‌ها یک دوقلوی مامانی داد و اسم‌شان را آرتین و رامتین گذاشتند. اداره‌ زندگی با وجود بچه‌ها کمی سخت شد ولی تمام تلاش‌شان را کردند تا بچه‌ها را هم قانع و فقیر و خوشحال بار بیاوردند. زندگی رضا و میترا و بچه‌های‌شان در نهایت خوشحالی می‌گذشت. اما بعد از مدتی از بی‌پولی و فقر و گرسنگی و مریضی متاسفانه جان به جان آفرین تسلیم کردند و در نهایت خوشحالی و خوشبختی مردند.

قانون- علی رضازاده

اخبار مرتبط

بیشترین بازدید