دوست من زمان جنگ تهران زندگی میکرده. دقیقا همان روزهایی که صدام تصمیم گرفته بود آنجا را هم بمباران کند. آنوقتها مردم پنجرهی خانههایشان را با روزنامه میپوشاندند. لابد بابت اینکه شبها، نور نتابد بیرون و هواپیماها نبینند و بمبهایشان را روی سرشان خالی نکنند. پدرِ دوستِ من، یک شب روزنامه گیر نیاورده. بعد به شکل خودجوش تصمیم گرفته تا به جای روزنامه، تمام عکسهای رادیولوژیِ خانواده را بکوبد به پنجرهها. آن شب عراقیها حمله کردند. ایرانیها هم ضدهوایی در کردند. دوستم میگوید آن شب ترسناکترین شب زندگیاش بوده. نه بابت حملهی هوایی. بابت عکسهای رادیولوژی که با هر نور ضدهوایی و بمبی روشن میشدند. فضای هیچکاکطوری خلق شده. صدای بمب و پدافند. جمجمهی خندان پدربزرگ. لگن خاصرهی عمو. نور بمب و پدافند. قفسهی سینهی فراخِ آن یکی عمو. بعد دوباره جمجمهی خندان پدربزرگ.
این همان فرضیهی مشهور است که میگوید گذر زمان باعث تبدیل غورهی تراژدی به حلوای کمدی میشود. من بارها میتوانم با تصور این تراژدی بخندم. گذشت زمان کیمیاست؛رفيق…
ترسناکترین شب زندگی با عکسهای رادیولوژی
اخبار مرتبط