جمعه 2 آذر 1403
خانهخبرکارتون و طنزبارورکردن باران

بارورکردن باران

هیچ مشتری نداشتم تا دست دراز کنم و بعد از دیدن مصاحبه روحانی و رشیدپور، کتاب عجایب‌نامه را بردارم. مصاحبه را زنده ندیده بودم و خیلی هم فرقی نمی‌کرد، زنده یا غیرزنده‌اش.

 هیچ مشتری نداشتم تا دست دراز کنم و بعد از دیدن مصاحبه روحانی و رشیدپور، کتاب عجایب‌نامه را بردارم. مصاحبه را زنده ندیده بودم و خیلی هم فرقی نمی‌کرد، زنده یا غیرزنده‌اش.

به نظرم فقط شیر است که زنده و مرده‌اش فرق می‌کند و باقی نه. حتی آدمیزاد.

همین که خواستم شروع کنم یک آقایی همچین بگویی نگویی با قیافه‌ای موجه وارد شد و گفت: عجایب‌نامه است؟ من بی‌آنکه بپرسم ببخشید شما؟ گفتم بله. کتاب را از دستم گرفت و گفت آقا ما قول بارور کردن ابر دادیم ولی توش موندیم. یکی گفت تو این کتاب نوشته و بعد هم گفتن چاپش تموم شده و گفتن شما دارید؟

کتاب را از دستم گرفت و شروع کرد به ورق زدن تا رسید به فصل عجایب ابر و شروع کرد به بلند خواندن و با گوشی عکس گرفتن و با خود حرف زدن و من هم ناظر بر ماجرا.

«بدان که ابر بخاری باشد که از دریا برخیزد»؛ این رو میدونم.

«و به بالا رود، متراکم شود، سرما به وی رسد، قطره‌ها گردد، ببارد»؛ خب، آفرین.

«تا ماده‌ آن بخار می‌افزاید، می‌بارد، تا منقطع گردد. یا آفتاب آن را تحلیل کند یا دیگر کواکب»؛ ای ول. پس مشکل از دیگر کواکب است.

«و اگر بخار در هوا سرد گردد، برف ببارد»؛ نه دیگه با اینجاش کاری نداریم ما قول باران دادیم.

بعد کتاب را بست و من را بغل کرد و روبوسی کرد و گفت دمت گرم.

پرسیدم خب چی شد؟ جواب من را نداد و از همان‌جا داد زد داداش داداش… بیرون را نگاه کردم. یک بنز با شیشه‌های دودی متوقف بود. شیشه عقب پایین آمد. قیافه موجه که از همان جلوی آرایشگاه، دستی را که کتاب داشت بالا برد و داد زد و گفت پیداش کردم. بارون تو راه است. مشکل از کواکب است…کواکب. دست از پنجره عقب بنز که شیشه تا نصفه پایین آمده بود، بیرون آمد و علامت موفق باشید یا لایک نشان داد.

قیافه موجه آمد داخل و یک‌بار دیگر روبوسی کرد و گفت دمت گرم اخوی. منتظر باران باش. باران در راه است.

کتاب را داد و دست کرد تو جیبش چند بسته اسکانس درآورد و گفت هرچقدر دوست داری بردار. همه دلار بود.

گفتم نه آقاجان من که کاری نکردم. گفت تعارف نکن جانم، این بودجه بارور کردن ابرهاست و قدم اول را از همین جا برداشتیم.

هرچه اصرار کرد چیزی برنداشتم تا وقت رفتن بگوید بارور که شد خودم میام و تلافی می‌کنم عشقم.

وقتی رفت، کتاب را برداشتم تا ادامه همه فصل را بخوانم. نوشته است:

«در حدود ترکستان و سردسیر، ابرها باشد عجب. و ایشان در آن دعوی باشد و رهبانان آنجا دعوی انشای سحاب کنند و انشای سرما».

ورق زدم به صفحه بعد که آقایی و بهبودی وارد آرایشگاه شدند.

سلام و علیک نکرده، بهبودی گفت این هم شد زمستون؟ پرسیدم چطور مگه؟ جواب داد چطور مگه؟ بهاره. نه برفی و نه بارون درست و درمونی.

آقایی گفت جلوش‌رو گرفتن. من هی میگم ايشون قبول نمیکنه. من هی میگم یه کار کردن نمیگذارن ابرها بارور بشه این آقا میگه مگه زاد و ولده؟

کار داشت بالا می‌گرفت که جریان قیافه موجه و دلار و کواکب را تعریف کردم.

آقایی و بهبودی که قیافه‌شان شبیه نه و یک علامت تعجب بزرگ شده بود، به من خیره شده بودند تا اینکه صدای باران حواس‌مان را پرت کرد.

بله. بالاخره باران آمد. هر سه رفتیم بیرون و جلوی در آرایشگاه بی‌چتر و کلاه ایستادیم. آن‌قدر که خیس خیس خیس شدیم. گویی باران معشوقه ما شده بود تا همه تن‌مان او شود…او شد.

 

اخبار مرتبط

بیشترین بازدید