اکنون که یکجای سالم توی تنم نمانده و بوی الرحمانم بلند شده، میخواهم راز ترک سیگارم را برای آیندگان میراث بگذارم، چون میدانم هستند بسیاری از کسانی که این سطرها را میخوانند و معتاد به سیگار هستند و نمیتوانند ترکش کنند.
قانون- على مسعودىنيا
اکنون که یکجای سالم توی تنم نمانده و بوی الرحمانم بلند شده، میخواهم راز ترک سیگارم را برای آیندگان میراث بگذارم، چون میدانم هستند بسیاری از کسانی که این سطرها را میخوانند و معتاد به سیگار هستند و نمیتوانند ترکش کنند. زود میروم سر اصل مطلب. من اصلا قصد نداشتم سیگار را ترک کنم. یعنی یکجورهایی دوستش داشتم و دارم. اما مسائلی برایم پیش آمد که مجاب شدم باید این شئ لاغر مضر مزخرف را از زندگیم بیرون بیندازم. هرچند این تصمیم قدری دیر عملی شد. اما ایرادی ندارد. جلوی منفعت را هر وقت بگیری ضرر است؛ شاید هم بالعکس… ذهنم دیگر درست برای ارسال مثل یاری نمیکند. باید بگویم که من دو سه بار تجربه ناموفق ترک هم داشتم. نخستین بار زمانی بود که یکی از دوستانم قصد داشت برای مدتی به فرنگ برود و خب کلید خانهاش را به من سپرد تا هر از گاهی سری بزنم و گلدانی آب بدهم و از این حرفها. یکی از شبهایی که برای سرکشی به خانهاش رفتم بعد از آب دادن گلدانها و ریختن غذا برای ماهیهای آکواریوم سیگاری چاق کردم. همینطور نشسته بودم و سیگار دود میکردم که باد تندی شروع شد. یکی از پنجرهها پشت سرم باز بود و تا آمدم ببندمش، باد پرده را زد به آتش سیگار من و پرده یکهو گر گرفت و وزش باد هم تشدیدش کرد و بعد هم شعله زد به آشپزخانه و گاز و آبگرمکن با هم منفجر شدند. از باقی ماجرا چیزی یادم نیست، فقط یک تصویر گنگ به خاطر دارم که در آخرین لحظه یک خفاشماهی از توی آکواریوم بیرون پرید و دماغم را گاز گرفت. خانه دوستم خاکستر شد و من تمام زندگیم را فروختم و بخشی از خسارتش را جبران کردم و البته رفاقتمان به هم خورد طبیعتا. وقتی نیمسوخته روی تخت بیمارستان به هوش آمدم، با خودم عهد کردم که دیگر سیگار نکشم. اما همان زمان نامزدم در اولین عیادت با دیدن قیافه من که شبیه زامبیها شده بود، نامزدیمان را به هم زد و خوراک شکست عشقی هم چیزی نیست جز سیگار! فوت عمهام و میراثی که برایم بر جای گذاشت در احیای بنده بیتاثیر نبود. برای خودم تجارتی راه انداختم. رفتم توی کار پرورش گل و وضعم خوب شد و صادرات هم در دستور کارم قرار گرفت. بیشتر برای کشورهای تونس و مصر گل میفرستادم. اما یکی از سفرهای تجاری بنده به مصر مصادف شد با انقلاب این کشور و تظاهرات علیه حسنی مبارک. یک روز بیخبر از همهجا وسط خیابان بودم که شلوغ شد و پلیس گاز اشکآور زد. من داشتم برای خودم سیگار میکشیدم و قدری شوکه شده بودم که کجا بروم. یک نفر از انقلابیون مصري آمد سمتم و گفت: «سیدی دخانالسیغار فی عیونی!» من هم بیخبر از همهجا سیگار را فرو کردم توی چشمش و طرف کور شد. انقلابیون مصري ریختند سرم و همزمان با پیروزیشان بنده را به عنوان نیروی فاسد رژیم سابق دادگاهی کردند.
چون طرفی که کورش کردم یکی از مهمترین آدمهاي انقلابشان بود. الان دو روز است که آزاد شده و به ایران برگشتهام. شریکم شرکتم را با کل اموالش بالا کشیده و رنج زندان و زخمهای سوختگی جانم را گرفته. اما از پارسال سیگار را ترک کردهام و اکنون نیز این چند صباح باقیمانده عمرم را به آموختن زبان عربی سر میکنم.