شنبه 3 آذر 1403

فلکه اول

 

شهاب نبوی |   مدتی بود که با همسرم بشدت اختلاف پیدا کرده بودم. دیگر به این‌جایم رسیده بود. با خودم گفتم: «امشب که برسم خونه، تکلیفم رو باهاش روشن می‌کنم.» وارد خانه که شدم، همه چیز به طرز عجیبی عالی بود. خانه مرتب بود. عطر غذا همه جا را پر کرده بود. رفتم توی اتاقم که لباسم را عوض کنم، دیدم همه لباس‌هایم اتو شده و مرتب هستند، اما من چون از قدیم عادت داشتم که برای کارها و حرف‌های مهمم برنامه‌ریزی کنم و آنها را از قبل بنویسم و حفظ کنم، کلی حرف نیش‌دار و دعوا درست‌کن آماده کرده بودم و انصافا حیفم آمد تکه‌های پخته‌شده و حرص درآررم را نیندازم. گفتم: «چی شده؟ باز مامانت اینا قراره بیان این‌جا؟» گفت: «نه عزیزم، این چه حرفیه؟ مگه خودمون آدم نیستیم. این غذا رو هم مخصوص خودت پختم.» پوزخندی زدم و گفتم: «خدا آخر و عاقبت‌مون رو بخیر کنه. معلوم نیست چه نقشه‌ای برام کشیدی.» به روی خودش نیاورد که عصبانی شده و رفت برایم چایی آورد. گفتم: «چه عجب! ما یه چایی بعد از مدت‌ها از دست تو خوردیم. یادت مونده بود چایی چطوری دم می‌شه یا زنگ زدی از آبجیت پرسیدی؟» لبخند زد و هیچی نگفت. داشت برایم پرتقال پوست می‌کند. گفتم: «نمی‌خواد بابا. الان دستت رو می‌بری، آخر شبی باید ببرمت بیمارستان.» نشست روبه‌رویم و گفت: «به نظرت تغییری نکردم؟» همان اول فهمیدم که موهایش را رنگ کرده و مدل ابروهایش هم عوض شده. اتفاقا خیلی هم بهش می‌آمد؛ اما برای این‌که لجش را بیشتر دربیاورم، گفتم: «نه، تغییری نکردی. باز دوباره با پول‌های من بدبخت رفتی چه ‌کار کردی؟» بغض کرد و رفت توی آشپزخانه. شام را آماده کرد و روی میز چید. قرمه‌سبزی، غذای مورد علاقه‌ام را پخته بود. تزیینات و مخلفات غذا هم چیزی کم نداشت. قاشق اول را خوردم. مزه‌اش هم عالی بود، اما وقتی پرسید: «چطوره؟» گفتم: «مزه این غذای پنج‌هزار تومنی‌ها رو می‌ده.» آن‌شب، آن‌قدر ادامه دادم که دیگر قاطی کرد و یکی از آن جیغ‌های خانه خراب‌کنش را کشید و گفت: «به اون مشاور احمق گفتم این بی‌شعورتر از این صحبت‌هاست، اما گفت بهش محبت کن، درست می‌شه. خاک بر سر بی‌لیاقتت کنند…» آن‌شب چوب برنامه‌ریزی‌ام را خوردم و فهمیدم گاهی باید فی‌البداهه زندگی کنی.

اخبار مرتبط

بیشترین بازدید