جمعه 2 آذر 1403
خانهخبرکارتون و طنزدر جست‌وجوی حمیدِ از دست‌رفته

در جست‌وجوی حمیدِ از دست‌رفته

جابرحسین‌زاده/طنزنویس

یک‌بار یکی از خانم‌های شرکت که اواخر دوران بارداری‌اش بود و داشت کارهاش را جمع‌وجور می‌کرد تا تحویل بدهد به نفر جایگزین و خودش برود مرخصی زایمان و بیچاره نمی‌دانست که عمرا دیگر بتواند برگردد سرکارش؛ توی آسانسور تکیه داده بود به دیوارِ آینه‌پوش و داشت تندتند نفس می‌کشید که من وارد شدم. تا درِ آسانسور بسته شد، دستش را گذاشت زیر شکمش و لبخند زد و تا بیایم جواب لبخندش را بدهم، رو به آینه شروع کرد به فحش‌دادن. فحش‌های غریبی می‌داد که مطمئن شدم کار از تأثیر هورمون‌های پیکارجوی دوران حاملگی گذشته و بدنش به تسخیر موجودات پلید ماوراءالطبیعه درآمده. وقتی از آسانسور پیاده شدیم، توی راهرو دستش را گرفت به دیوار و گفت: «ببخشید توروخدا، بچه‌م از فضای بسته میترسه و توی آسانسور عصبی میشه. من از طرفش از شما معذرت میخوام» به همین راحتی روان‌پریشیِ بی‌ادبانه‌اش را انداخت گردن جنینِ بی‌نوا. جنینی که خودش بیست‌وچهار ساعته دارد توی بسته‌ترین و ترسناک‌ترین فضای کره‌زمین زندگی می‌کند. چیزی شبیهِ شکنجه‌ای قرون وسطایی که مجبوری مچاله شوی توی خودت و غوطه‌ور توی مایعی لزج، با لوله غذا بخوری آن‌هم نه از دهانت، نه با سِرم از طریق رگ‌های خون‌رسان، از ناف! مجبوری با نافت غذا بخوری. طبیعت گاهی شوخی‌های مرگباری می‌کند با موجودات زنده. خانم همکارِ باردارِ بی‌ادب، ناگهان توی همان راهرو نشست روی زمین و پاهاش را دراز کرد و جیغ کوتاهی کشید: «وای… زنگ بزن به حمید… بدو، زنگ بزن به حمید» شرایط طوری نبود که بپرسم اصلا حمید کی هست؟ پله‌ها را دوتا یکی پریدم پایین و با خانم منشی شماره همسر خانم باردار را پیدا کردیم و وقتی حمید با صدای خواب‌آلوده تلفن را برداشت، اولین چیزی که گفت، این بود: «الان آخه؟» نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. حمید ادامه داد: «من شمالم بابا، الان که ترافه، نمی‌رسم که. زنگ بزنید خونه مامانش اینا. اصلا مگه قرار نبود مرخصی زایمان بدین بهش؟ برده‌داری مدرن راه انداختین توی اون شرکت؟ میام پدر همه‌تونو درمیارم. بیچاره‌تون می‌کنم» تلفن را قطع کردم و کمتر از دوساعت بعد، همراه خانم منشی و چند تا از همکارانِ شرکت نشسته بودیم توی راهروی بیمارستان و من زیر نگاه مشکوک و پرشماتت پدر و مادر و خواهرانِ خانم همکار باردار، با استرس قدم می‌زدم توی بیمارستان و فکر می‌کردم به این‌که چرا دیدن یک‌نفر قبل از وضع حملش این حجم از احساس مسئولیت و عذاب وجدان را هوار می‌کند روی شانه‌هام؟ چند دقیقه بعد پدرِ خانم همکار آمد یقه‌ام را چسبید: «حمید کدوم گوریه؟ چرا تلفنش رو جواب نمیده؟» دستش را با مهربانی جدا کردم از یقه‌ام و گفتم: «حمید رو نمی‌شناسم ولی جواب میده‌ها. نیم‌ساعت پیش صحبت کردم باهاش. شماله گویا. یه مقدار هم عصبی بود سر این ماجرا» پیرمرد چشمهاش را گردتر از قبل کرد و پرسید: «کدوم ماجرا؟» با سر اشاره کردم به درِ شیشه‌ای بخش زایمان و گفتم: «همین دیگه. بچه و اینا» پیرمرد دستهاش را گذاشت روی سرش و نیم‌دوری زد و شروع کرد به فریادزدن «وای وای وای این الاغ رو چه جوری ما راه دادیم توی فامیل آخه؟ آقا عصبی هم شده. خانوم بیا ببین این مرتیکه چی میگه؟ میگه حمیدخان اعصابش خرد شده و تشریفشو برده شمال» یکی دوساعت بعد وقتی خانم پرستار از یکی از اتاق‌های عمل آمد بیرون و اعلام کرد مادر و بچه هر دو سالمند، پیرمرد پرید لپ‌هام را ماچ کرد و بوی سیرِ نیمه هضم‌شده را پخش کرد توی مشامم. گفت: «ما همه به تو مدیونیم. تو زندگی رو برگردوندی به دختر و نوه‌ام. اسمت چیه پسرجان؟» گفتم جابر هستم. قدری قیافه‌اش رفت توی هم و بعد گفت: «خب این‌که نمیشه. پس اسم بچه رو میذاریم سعید.»

اخبار مرتبط

بیشترین بازدید