وقتی که شرکت گراف را راهاندازی کردم، تصمیم گرفتم طراحیهایم را به دنیایی بزرگتر از موقعیتهای تازه و ماجراجویی وارد کنم.استادکار مغازه جواهرفروشی به او گفته بود که هرگز نمیتواند در صنعت جواهرسازی پیشرفت خاصی کند. این حرفی بود که سبب شد او عزمش را بیشتر از قبل جزم کند تا خلاف این حرف را ثابت کند. لارنس گراف از یک چیز اطمینان کامل داشت؛ او برای همین کار به دنیا آمده بود و دلش میخواست تمام زندگیاش را صرف کار با الماسها کند.
لارنس از نوجوانی که مدرسه را رها کرد و مشغول به کار در یک کارگاه جواهرسازی شد فهمید که عشقش به الماس یک عشق واقعی است. او داستان شروع به کارش و بعد گسترش آن را برای نشریه جنتلمن ژورنال تعریف کرده است. در این بخش ترجمه این گفتوگو را میخوانید.
میتوانید کمی از سابقهای که در ایستاند (بخشی از شرق شهر لندن) دارید بگویید؟
من در 15 سالگی شروع به شاگردی در کارگاه شیندلر در هاتون گاردنز کردم و هنر کارهای دستساز را در مدرسه مرکزی آرتس اند کرفتس آموختم. بعد از سه ماه کارفرمایم به من گفت که هرگز نمیتوانم به آن مهارت لازم برسم و آیندهای در صنعت جواهرات نخواهم داشت. من دست نکشیدم و با جدیت بیشتری برای رسیدن به موفقیت ادامه دادم.
در مراحل ابتدایی حرفهام به اهمیت خودباوری پی بردم و همینطور لزوم اعتماد به آنچه حست به تو میگوید. من همیشه مبهوت الماسها بودم. آن اوایل که کارم را در این صنعت شروع کردم به یاد میآورم که الماسها را نگاه میکردم، از نزدیک بررسیشان میکردم تا میزان خلوص آنها را بفهمم و ببینم به چه شیوهای برش خورده و درست شدهاند. بدون اینکه متوجه باشم داشتم تبدیل به یک سنگشناس خودآموخته میشدم و حالا عمیقاً باور دارم این همان کاری است که برای انجام دادنش متولد شدهام. این کار یک حس ارثی بود که تبدیل به اشتیاقی همیشگی در زندگیام شد.
چهچیزی سبب شد به سمت آسیا بروید و چقدر طول کشید تا شروع به جذب مشتریان مهم کنید؟
وقتی که شرکت گراف را راهاندازی کردم، تصمیم گرفتم طراحیهایم را به دنیایی بزرگتر از موقعیتهای تازه و ماجراجویی وارد کنم. در دهه 60 به سنگاپور سفر کردم و مستقیم به سمت رافلز پلِیس راهنمایی شدم؛ قلب منطقه تجاری، درست در مرکز شهر، جایی که طبقه اشراف مالزیایی جمع میشدند و زندگی اجتماعیشان را میگذراندند.
در راه برگشتم به هتل، وارد فروشگاه بزرگ رابینسون شدم. یکی از مدیران فروشگاه من را دید، کسی که در انگلستان وقتی که مدیریت یک مغازه کوچک در نیوکاسل را داشت با او کار کرده بودم. او مشغول فرایند راهاندازی بخش جواهرات رابینسون بود اما هنوز کالایی برای فروش نداشت. من نمونه کارهایم را به او نشان دادم و در مورد کسبوکارم صحبت کردم اما او نگران بود که من آنقدری کالا ندارم که بتواند کل بخش جواهرات فروشگاه را پوشش دهد. از او خواستم هفت روز به من مهلت دهد و اطمینان دادم که میتوانم بلافاصله به لندن برگردم و با جواهرات بیشتری برگردم. همین کار را هم کردم و بعد یک نمایشگاه دوهفتهای برپا کردیم که تقریباً تمامی کارهای موجود در آن به فروش رفت. موفقیت بزرگی بود و از آنجا به بعد من به صورت مرتب به آنجا برمیگشتم تا نمایشگاههای بیشتری برپا کنم. این نمونه از خوشاقبالی اولین شانس من از مجموعه تمام خوشاقبالیهایی بود که بعداً در طول حرفهام به سراغم آمدند. با این حال کار سخت و اشتیاق و وسوسه اینکه بهترین در یک کار باشی هم عوامل بسیار مهمی در موفقیت بودند.
اگر برای کارآفرینان جوان امروزی قرار بود نصیحتی داشته باشید، آن نصحیت چیست؟
فلسفه شخصی من این است که هر روز، روز تازهای است و با هر روز تازه موقعیتهای تازه هم سرمیرسند. من هنوز هم همان شوقی را به الماس دارم که ابتدای کارم در این صنعت داشتم. صمیمانه باور دارم که من خوششانسترین مرد جهانم چرا که هر روز الماس میبینم و آن بخش بزرگی از زندگی من است .