| شهاب نبوی| برادرم سالهاست از ایران رفته. یعنی اولش قرار نبود برود، به هوای خریدن خیار و گوجه از خانه خارج شد و رفت آلمان! چون مامان و بابام دلشان نمیآمد سراغ بیمارستان و پزشک قانونی برویم، در ضمن روی راستگویی پسرشان خیلی حساب میکردند، در عرض چند ماه، همه میوهفروشها و ترهبارهای تهران را دنبالش گشتیم. عکسش را به همه میوهفروشیها نشان میدادیم و میگفتیم: «آقا، این پسرِ نیومده اینجا دو کیلو گوجه، خیار بخره؟» چندبار هم دنبال این وانتیها کردیم تا ازش خبر بگیریم. عکسش را توی تمام میوهفروشیهای شهر زده بودیم. اصلا دیگر همه تاجران میوه، ندیده میشناختنش و به خودِ داود، برادرم میگفتند: «داود خیاری.» به ما خانوادهاش هم «خانواده خیاری» میگفتند. یکی دوبار هم، خودم یواشکی رفتم پزشکی قانونی و سراغش را گرفتم. گفتند: «توی این چند وقت هیچ جنازهای که همراهش گوجه و خیار باشه، پیدا نکردند.» بالاخره بعد از چند ماه زنگ زد و گفت: «زمستون بود، گوجه خوب گیرم نمییومد. رفیقمم داشت میرفت سمت غرب کشور، گفت اونجا خیار و گوجههاش بهتره. اونجا هم، هرچی گشتم، چیز خوب پیدا نکردم. دیگه اینقدر رفتم تا رسیدم آلمان…» خودش رفت و من را بدبخت کرد. بعد از آن، مامان و بابا تا چند ماه نمیگذاشتند از خانه بیرون بروم. فکر میکردند من هم میروم و دیگر برنمیگردم. در طول این سالها، نه حق داشتم توی خانه گوجه و خیار بیاورم، نه حتی حرف از گوجه و خیار بزنم. اینقدر عقدهای شده بودم که مخفیانه توی کامپیوترم عکس گوجه و خیار میریختم و ساعتها مینشستم و نگاهشان میکردم یا به هوای دورزدن از خانه خارج میشدم و میرفتم، یواشکی چندتا گوجه، خیار میخوردم و برمیگشتم. البته یکبار بابا دهنم را بو کرد و فهمید بوی خیار میدهد و حسابی کتکم زد. از آن به بعد وقتی خیار و گوجه میخورم، پشت سرش چند نخ سیگار میکشم، تا بوی آنها را از بین ببرد. چند روز دیگر قرار است داود بیاید و به ما سر بزند. میخواهم چندتا جعبه گوجه، خیار بخرم و توی هرجایش که قسمت شد، فرو کنم. خلاصه اینکه، گاهی یکنفر گند میزند و خودش میرود و آدمهای دیگر تا آخر عمر باید تاوانش را بدهند.
فلکه اول
0
239
مطلب قبلی
مطلب بعدی
اخبار مرتبط