جمعه 2 آذر 1403
خانهخبرخواندنی‌هابخشی از داستان «تیستوی سبز انگشتی»

بخشی از داستان «تیستوی سبز انگشتی»

موریس دروئون-تیستوی سبز انگشتی|

دکتر پشت یک میز فلزی که انباشته بود از کتاب‌های بزرگ بزرگ،منتظر تیستو نشسته بود پرسید: خب تیستو، امروز چه چیز تازه‌ای یاد گرفتی؟ از علم طب چه چیز فهمیدی؟

تیستو جواب داد: فهمیدم که علم طب برای یک آدم غصه دار کار مهمی نمی‌تواند انجام دهد. فهمیدم که برای معالجه شدن باید شوق زندگی وجود داشته باشد، راستی دکتر قرصی وجود ندارد که امید بیاورد؟

دکتر از اینکه این همه فهم و شعور را در پسری به این کوچکی می‌دید، تعجب کرده بود،گفت: تو خودت به تنهایی متوجه نکته‌ای شدی که یک دکتر در ابتدای کارش باید آن را بداند.

-بعدش چی دکتر؟

-بعدا باید بدانیم که برای خوب معالجه کردن آدم‌ها باید آن‌ها را خیلی دوست داشته باشیم.

اخبار مرتبط

بیشترین بازدید