سه‌شنبه 4 اردیبهشت 1403
خانهخبرفرهنگی و هنریگفت‌وگو با وارث قدیمی‌ترین فروشگاه موسیقی ایران

گفت‌وگو با وارث قدیمی‌ترین فروشگاه موسیقی ایران

بابک چمن آرا، مدیریت خانه موزه چمن آرا (بتهوون)

بله؛ درست است، امروز خیلی برایمان عادی است که هندزفری را بگذاریم در گوشمان، در خیابان قدم بزنیم و موسیقی مورد علاقه‌مان را گوش دهیم اما واقعیت این است که اولش انقدر همه چیز راحت نبود. پدر و پدربزرگ‌های ما اگر می‌خواستند موسیقی مورد علاقه‌شان را بشنوند باید صبر می‌کردند تا صفحه از آن‌ور آب وارد ایران شود، بعد بروند فروشگاه صفحه‌فروشی تا شاید آقای صفحه‌فروش در آرشیوش موسیقی مورد علاقه‌شان را داشته باشد. چرا اینها را می‌نویسم؟ برای اینکه با خانواده‌ای آشنا شویم که نامشان به صنعت نشر موسیقی ایران گره خورده است؛ خانواده چمن‌آرا.

خانواده چمن‌آرا از اوایل دهه ۳۰ شمسی به فعالیت در زمینه موسیقی پرداختند و حضور پیوسته‌ای در تولید و انتشار موسیقی داشته‌اند. هرچند که پیش از آنها اقلیت‌های ایران فعالیت‌هایی در این زمینه داشته‌اند اما در حال حاضر این خانواده مالک قدیمی‌ترین فروشگاه موسیقی ایران هستند که اسنادش حالا در یک موزه جمع‌آوری شده است؛ یعنی خانه‌موزه بتهوون.

آرش و بابک چمن‌آرا از اعضای خانواده عریض و طویل «چمن‌آرا» حالا وارث و مدیر این خانه‌موزه هستند. با بابک از قدیم‌ها حرف زدیم. از نحوه ورود صفحه، کاست و سی‌دی به ایران و اینکه قدیمی‌ترین فروشگاه موسیقی ایران چگونه امروز تبدیل به یک موزه چند طبقه شد؟

تصویری قدیمی از خانواده چمن‌آرا

اگر علاقه‌مند به تاریخچه‌ای درباره صنعت نشر موسیقی در ایران هستید، این گفت‌وگو را کامل بخوانید:

دوست دارم با هم چند سال به عقب برگردیم به دهه‌های ۲۰ و ۳۰؛ به آن وقت‌ها که اینجا موزه نبود و یک صفحه‌فروشی کوچک بود؛ بدون اینکه شهرتی داشته باشد. برایمان از خانواده‌تان بگویید.

اطلاعات من از خانواده از دوران زندگی عمویم «کریم چمن‌آرا» به بعد است که به شدت به موسیقی و بویژه موسیقی کلاسیک علاقه داشت. آنها ساکن تبریز بودند و دسترسی به صفحات کلاسیک که از شوروی و همسایه شمالی می‌آمد، خیلی راحت‌تر بود. پدر و عموهایم نه تنها موسیقی خوب بلکه موسیقی را خوب هم گوش می‌کردند. به لحاظ موقعیتی که آذربایجان در آن زمان داشته، افرادی هم بودند که در آن برهه فعالیت سیاسی می‌کردند. کریم چمن‌آرا که عموی بزرگم است یک برادر بزرگ‌تر داشته به اسم «احمد» که سه چهار سالی از او بزرگ‌تر بود. این دو به لحاظ شرایط سنی و موقعیتی که در منطقه داشتند، یک‌جورهایی فعال سیاسی محسوب می‌شدند. آنها در خیابان «تربیت» تبریز یک بنگاه مطبوعاتی داشتند که همه جرایدی که در ایران چاپ می‌شده و بیشترشان هم در تهران متمرکز بوده را با یکی دو روز فاصله در تبریز توزیع می‌کردند و می‌فروختند. از طرفی خودشان هم اقدام به نشر کتاب کرده بودند که بیشتر آن کتاب‌ها یا مربوط به ترانه‌های فولک آذری بوده یا کتاب‌های سیاسی مربوط به آن موقع است.

در آن روزگار، ما از کلمات نشر و انتشار استفاده نمی‌کردیم و واژه‌ای که آن موقع برای این فعالیت اطلاق می‌شده، واژه «مطبوعاتی» بوده است. کلمه «انتشارات» از زمان راه‌اندازی انتشارات امیرکبیر باب شد.

در سال ۱۳۲۵ و در آن غائله‌ای که در آذربایجان به وجود می‌آید، «عمواحمد» کشته می‌شود و «عموکریم» به تهران فرار می‌کند. او یکی دو سالی در منطقه شادآباد (بهارستان فعلی) کیوسکی داشته که کتاب و مجله می‌فروخته و طبیعتاً اعتقادات سیاسی خاص خود را هم داشته است. در همان سال‌ها، محسن چمن‌آرا (پدرم) که برادر کوچک «عموکریم» بود در کنارش قرار می‌گیرد و جریانات آن سال‌ها باعث می‌شود که در اوایل دهه ۳۰ هر دو به زندان می‌روند و وقتی آزاد می‌شوند، دیگر فعالیت سیاسی را کنار می‌گذارند.

آنها با آرشیو شخصی‌ای که «عموکریم» از نوجوانی جمع کرده بود، شروع می‌کنند به بساط صفحه‌فروشی. در همان روزها یعنی در سال ۱۳۳۲ ملک تبریز را می‌فروشند و در تهران، ابتدای خیابان منوچهری، روبروی «ارباب جمشید» فعلی یک مغازه می‌خرند و اسمش را می‌گذارند: «بنگاه صفحه‌فروشی».

اتفاق تاریخی دیگر این است که به دلیل همان فعالیت‌های سیاسی که بابا و عمو داشتند با «مهرداد بهار» پسر ملک‌الشعرای بهار دوست می‌شوند و همان سال ۱۳۳۲ که همه اعضای خانواده به تهران می‌آیند، «مهرداد» خانه ملک‌الشعرا را به خانواده چمن آرا اجاره می‌دهد. چمن آراها در خیابان بهار فعلی، بن‌بست ملک‌الشعرا، حدود ۸ سال مستأجر می‌شوند و فعالیت مغازه منوچهری با تلاش‌های عموکریم رونق می‌گیرد.

یکی از قفسه‌هایی که در خانه‌موزه «بتهوون» به نمایش گذاشته شده است

صفحه‌ها از کجا می‌آمد؟ نحوه کار آن زمان چطور بود؟

عموکریم خودش می‌گوید که وقتی فروشگاه باز می‌شود در ابتدای کار همان صفحاتی که در ایران توزیع می‌شده می‌گرفتند و می‌فروختند اما یکی دو سال بعد خودش شروع می‌کند و با کمپانی‌های خارج از کشور ارتباط می‌گیرد. یعنی خودش صفحه سفارش می‌دهد و صفحه مستقیم از اروپا برای «بتهوون» ارسال می‌شد. این اتفاق تازه که فکر جدیدی پشتش بود باعث شد جمع جدیدی در کنار عموکریم قرار بگیرند؛ یعنی جمعی از هنرمندان مثل ویگن، منوچهر، بنان، و…. همه اینها منجر به ثبت قراردادهای اولیه تولید موسیقی در بتهوون شد.

خانه موزه بتهوون

قراردادها هنوز موجود هستند؟ یعنی می‌توانیم بگوییم اولین قرارداد «بتهوون» با کدام هنرمند است؟

اولین قرارداد موجود نیست اما اولین صفحه‌ای که تولید کردیم و در حال حاضر موجود هست، صفحه‌ای مربوط به «محمد نوری» است و بیشترین تعداد صفحه‌ای که در آن روزگار تولید شده، متعلق به «عارف» و «ویگن» بوده است.

بر اساس همین قراردادها، سفارش ساخت صفحه از سوی عموکریم به آلمان داده می‌شد و سپس به ایران می‌آمد. در سال‌های ۳۶ یا ۳۷ عمو و پدرم تصمیم می‌گیرند که «بتهوون» یک فروشگاه و یک شرکت بازرگانی باشد که کالا تولید می‌کند و یک فروشگاه هم دارد اما احتیاج به یک کمپانی داشتند که کار هم تولید کند. آنها این کمپانی را تأسیس می‌کنند و اسم آن کمپانی را می‌گذارند: «آهنگ». البته یک سال بعد اسمش می‌شود «آهنگ روز».

کمپانی «آهنگ روز» وظیفه‌اش تولید صفحات پاپ، موسیقی اصیل ایرانی، کودک و موسیقی فیلم بوده است. این کمپانی تعداد بسیار زیادی موسیقی فیلم تولید کرده است. آن دهه دوره رونق قراردادهای ما بود و برندهای دیگری هم وارد این عرصه شدند؛ مثل «اورینت» که موسیقی شرق آسیا را در ایران تولید می‌کرد ولی هیچ‌کدام به اندازه «آهنگ روز» کارشان نگرفت.

همان اوایل دهه ۴۰ خانواده تصمیم می‌گیرد که برای تولید صفحه دیگر به آلمان سفارش ندهند و خودشان یک کارخانه می‌گیرند. آنها از خیابان منوچهری به خیابان ولیعصر کوچ می‌کنند. یعنی سه مغازه کنار هم بالاتر از «چهارراه پهلوی» سابق و ولیعصر امروز. فروشگاه اول (دفتر طبقه دوم ساختمان مجاور) اسمش «آهنگ روز» بود که صفحات خود بتهوون و کمپانی‌های دیگر آنجا فروخته می‌شد. فروشگاه دوم، «بتهوون» بود و فروشگاه سوم، مغازه‌ای بود که در آن لوازم صوتی فروخته می‌شد. فروشگاه دوم و سوم در یک طبقه مشترک بودند که همه می‌گویند هیچ‌وقت فروشگاه به آن کاملی برای موسیقی در ایران نبوده است. نه تنها در ایران بلکه در بسیاری از شهرهای اروپا چنین فروشگاهی نبود. این را می‌توانید از خسرو سینایی یا از احمد پژمان بپرسید. اینها آدم‌های دنیادیده‌ای هستند که می‌توانند در این‌باره گواهی بدهند. آرشیو ما در آن زمان از آرشیوهای لندن و آلمان کامل‌تر بود. می‌خواهم بگویم که دهه ۴۰ دوره طلایی و اوج رونق «بتهوون» بود.

بابک چمن‌آرا در حال حاضر خانه‌موزه را مدیریت می‌کند

کارخانه صفحه‌سازی کجا بود؟

کارخانه در منطقه مهرآباد فعلی بود. کارخانه‌ای بود که در اواسط دهه ۴۰ ساخته و اوایل دهه ۵۰ تکمیل شد. آن دستگاه صفحه‌سازی که ما به موزه موسیقی ایران اهدا کردیم همان دستگاهی است که دهه ۴۰ با آن کار می‌کردیم اما دستگاهی که خودمان الان در این موزه داریم دستگاه جدیدتری است. از آن دستگاه قدیمی فقط چهار عدد در ایران بوده است. این دستگاه قیمت خیلی بالایی در آن روزگار داشته است اما چند عامل باعث شد که کارخانه سرپا نماند. اولی شرایط مالی نامناسبی بود که اداره دارایی آن زمان برای موسیقی به وجود آورده بود و دوم ورود کاست به ایران بود. ورود کاست به ایران در سال ۱۳۵۵ با سوبسیدی برای نزدیکان مقامات بود. کاست ویژگی‌هایی داشت که باعث شد خیلی زود میان مردم جا بیفتد. مثلاً اینکه خیلی زود اتومبیل‌ها مجهز به دستگاه کاست شدند و از طرفی کاست این امکان را داشت که محتوایش پاک شود و دوباره روی آن ضبط شود و امکانات دیگر. نکته دیگر اینکه سخنرانی‌ها و شب‌نامه‌های سال ۱۳۵۷ روی کاست تکثیر می‌شد و این باعث شد که اتفاق خوبی برای کاست بیفتد و صفحه با شتاب زیادی پس زده شد.

شعری که با دست‌خط شاعر در خانه‌موزه آرشیو شده است

صفحه تولید کردن آن زمان پرهزینه بود یا برای شما که خانواده پولداری بودید سخت نبود؟

پرهزینه بود؛ شاید پولدار هم بودیم اما صفحه آن زمان پرمصرف بود. الان که ۴۰ سال از آن روزگار گذشته شما هنوز می‌بینید که صفحه در خیلی از خانه‌ها هست. تازه خیلی‌هایش از بین رفته و دور ریخته شده یا با خیلی‌هایش ساعت دیواری درست کرده‌اند! خلاصه بلاهای زیادی سر صفحه آمده است. با این‌حال الان آنقدر کاست در خانه‌ها نیست اما مردم صفحه‌ها را نگه داشته‌اند. کلاً استقبال از صفحه خیلی خوب بود.

فکر می‌کنم در آن برهه برای کارخانه صفحه‌سازی شما یک اتفاقی می‌افتد. گویا دچار آتش‌سوزی می‌شود.

نه؛ کارخانه آتش نگرفت. ما به دلیل مشکلات مالی قبل از انقلاب کارخانه را تعطیل کردیم. واقعیت این است که سفارش بزرگی به یک شرکت آلمانی داده بودیم که شامل تعداد بسیار زیادی صفحه بود اما وقتی بار به ایران می‌رسد در گمرک آتش می‌گیرد. یعنی آن سوله در گمرک کاملاً آتش گرفت. اینکه این اتفاق عمدی بود یا نه، هیچ وقت نفهمیدیم. این اتفاق و تعطیلی کارخانه بزرگ‌ترین آسیب مالی بود که به خانواده ما خورد و تا دهه ۶۰ درگیر آن بودیم. چون ما به آن کارخانه خارجی متعهد بودیم و از بانک داخلی وام گرفته بودیم.

نمونه‌ای از قراردادهای هنرمندان قدیمی که در سال‌های دور منعقد شده است

به خاطر همین بدهی‌ها فروشگاه ولیعصر تعطیل شد؟

عموهایم یکی یکی از ایران رفتند. دو عموی کوچکم در سال‌های ۵۶ و ۵۷ ایران را ترک کردند و کارخانه را به خاطر بدهی‌هایشان فروختند. آن زمان موسیقی در ایران وضعیت به‌سامانی نداشت. برادرها سهم خود را فروخته بودند و رفته بودند و در نهایت بدهی‌ها ماند برای عموکریم و پدر من.

فکر می‌کنم این بدترین صدمه‌ای بود که آنها خوردند.

بله؛ تمام فعالیت و کارهای آنها یک‌باره قطع شد. تعطیلی کارخانه و بدهی‌ای که دارایی ایجاد کرده بود همه اتفاق بدی بودند. از طرف دارایی، مأمور مستقر در کارخانه وجود داشت که ببیند ما در یک روز چند صفحه تولید کردیم که فردایش مالیات بدهیم. خودم یک نگاه بدبینانه‌ای به این ماجرا دارم چون انگار یک اراده‌ای وجود داشت که دیگر صفحه در ایران از رونق بیفتد و کاست جایش را بگیرد. چون واردکننده‌های کاست به ایران کسانی بودند که به حکومت آن زمان نزدیک بودند.

خانه‌موزه بتهوون

حالا شما باید بعد از این همه سال صفحه‌فروشی خودتان را با کاست تطبیق می‌دادید.

ما بعد از انقلاب به دلیل اتفاق‌هایی که افتاد، دیگر ناشر نبودیم و فروشگاه مدتی تعطیل بود.

این اتفاقات باعث منزوی‌شدن عمو و پدرتان شد؟

قابل گفتن نیست. «عموکریم» شغلش را خیلی دوست داشت. از هر جایی آزارش می‌دانند، از طرف دیگر بازمی‌گشت. او دست بسیاری از ناشران را بعد از انقلاب گرفت. فروشگاه شمالی تا مدت‌ها مانتوفروشی‌، پیرهن‌فروشی، حوله‌فروشی و … بود و اجاره داده می‌شد. فروشگاه پایین هم که دست عموکریم بود، امانت‌فروشی لوازم صوتی و گاهی صفحه‌های دست‌دوم شده بود. وقتی کاست آمد، من ۷ ساله بودم. کاست‌های جواد معروفی، آقای شجریان و آقای ناظری روی بورس بودند. چند شرکت دیگر هم روی کار آمدند که کار کلاسیک تولید کنند. شرکت «ظریف‌پور»، شرکت «ساقه» و شرکت «بانگ» در آن زمان روی کار آمدند و فعالیت کردند.

اواخر دهه ۶۰ هم عباس بهادری، محمد گلریز و بیژن خاوری سرودهای انقلابی منتشر می‌کردند. سپس آلبوم «سیب نقره‌ای» کوروش یغمایی به بازار آمد که شوکی بزرگ به همه بود. فکر می‌کردی آسمان چند کیلومتر رفته بالاتر. یک حال عجیبی بود انتشار این آلبوم.

مشتری‌های صفحه و مشتری‌های کاست با هم فرق داشتند؟ منظورم جنس سلیقه مشتریان است.

کاست‌ها انواع مختلف داشتند. اول آثاری که ارشاد مجوز می‌داد و فروشگاه‌ها آنها را عرضه می‌کردند. دوم آلبوم لس‌آنجلسی‌ها که محل فروششان ورودی سینماها و پارک‌ها بود و سوم آثاری بود که ارشاد به آنها مجوز نمی‌داد اما لس‌آنجلسی هم نبودند؛ مثل «پینک‌فلوید» و «کمل» که آدم‌ها دلشان می‌خواست داشته باشند. کسی هم نمی‌رفت برای این کارها مجوز بگیرد. در کاروان‌های اسکی هم همیشه کسی بود که کاست می‌فروخت. با این‌حال مشتری‌های زیادی داشتیم که می‌آمدند موسیقی پاپ بخرند اما یک‌دفعه موسیقی مثلاً از فرامرز پایور یا جواد معروفی هم می‌شنیدند و خوششان می‌آمد و می‌خریدند.

صفحه قابل کپی‌کردن نبود اما کاست این قابلیت را داشت. انگار اولین جرقه‌های کپی غیرمجاز موسیقی از همین کاست شکل گرفت.

این به دلیل نداشتن قانون و نبودن فرهنگ صحیح بود و مهر تأییدی به رفتار غلط خودمان محسوب می‌شد. شما فکر کنید که شاخه‌ای از درخت همسایه به حیاط شما می‌آید و شما اولش از میوه‌های آن شاخه با اجازه همسایه می‌چینید اما چند سال بعد حق خودتان می‌دانید که میوه‌های آن شاخه مال شما باشد. کاست هم همین‌طور است. از یک جایی قبح کپی کردن برای آدم‌ها ریخت. انقدر همه این کار را کردند که عادی شد. همین الان از نظر وزیر مملکت هم این یک کار عادی است. اگر فقط دو ساعت در سال این موضوع را در مدرسه آموزش می‌دادند، الان ۲۰ سال جلو بودیم.

در جریان انقلاب اسلامی، مردم شب‌نامه‌ها و سخنرانی‌ها را روی کاست کپی می‌کردند که بخشی از یک رسالت در آن بود و می‌خواستند از این ظرفیت برای یک هدف مشترک استفاده کنند. اما همان زمان وقتی مردم از پادگان اسلحه برداشتند، بعد از پیروزی انقلاب به مردم گفتند که بیایید و تسلیحات را پس بدید اما هیچ‌کس به آنها نگفت که کاست‌ها را دیگر کپی نکنید! بعد هم کمی گذشت و ضبط‌های دوکاست بامزه‌ای آمدند که هرکس به راحتی در خانه‌اش اثر کپی می‌کرد. کاست باعث ریزش قبح کپی‌کردن و استفاده غیرقانونی از آثار هنری شد.

نمونه‌ای از قراردادهای قدیمی که در خانه‌موزه موجود است

یادتان می‌آید سی‌دی چه زمانی وارد ایران شد؟

اولین بار ۱۸ ساله بودم که سی‌دی را دیدم؛ سال ۷۳ بود و یکی از دوستانم از بلغارستان سی‌دی آورده بود. البته «سی‌دی پلیر» را قبلاً دیده بودم. اولین سی‌دی‌های دنیا در دو سایز بود و مثل صفحه سایز کوچک و بزرگ داشت اما آن سی‌دی بزرگ‌ها خیلی زود حذف شدند.

اولین بار سی‌دی «جرج مایکل» را برای خودم خریدم. بعد «التون‌جان» و بعد هم «کویین». اما فروش گسترده سی‌دی در ایران سال‌های ۷۵ و ۷۶ بود با کارهای آقای شجریان و یکسری کارهای بی‌کلام. اولین سی‌دی‌ها ۱,۸۰۰ تومان بودند. بعد شدند ۲,۵۰۰ تومان و الان که با شما صحبت می‌کنم ۲۵ هزار تومان است. تیراژ سی‌دی آن زمان ۵۰ هزار تا ۷۰ هزارتا بود. آلبوم‌های «نیلوفرانه»، «دهاتی»، «گروه آریان»، «باران عشق» و «حسرت» که به یک میلیون تیراژ هم رسیدند البته سی‌دی‌ها در آن روزگار به عدد ۱۰۰ هزار هم رسید.

بعدها کیفیت بسته‌بندی سی‌دی را پایین آوردند و پخش سوپرمارکتی شروع شد و کم‌کم محتوا تغییر کرد. فیلم‌های سوپرمارکتی آمدند. همکاران ما هم از هول حلیم در دیگ افتادند و برای اینکه از سینمایی‌ها عقب نیفتند، موسیقی‌هایشان را بردند به سوپرمارکت‌ها.

شما به نحوه پخش سوپرمارکتی انتقاد دارید؟

من مشکلی با پخش سوپرمارکتی ندارم اما این خودزنی و کوته‌فکری ناشران موسیقی بود که سود کوتاه‌مدت را به سود بلندمدت ترجیح دادند و ویترین فروشگاه‌ها را خالی کردند. راه برگشتی هم ندارند.

همه اینها در حالی بود که روند دانلودکردن هم روزبه‌روز برای مردم راحت‌تر می‌شد. دیگر نیازی به کپی‌کردن کاست هم نبود. یک دکمه همه نیاز مخاطب را حل می‌کرد.

هنوز بودند کسانی که برای سی‌دی خریدن می‌آمدند. ناشران خودشان عقب‌نشینی کردند و میدان به بخش دانلود داده شد. مردم هنوز هم به فروشگاه موسیقی می‌آیند. مردم موسیقی گوش می‌دهند چه با مجوز چه بی‌مجوز. عقب‌نشینی ناشران، سخت‌شدن تولید و فرهنگ کپی‌کردن باعث شد که ما راه خودمان را برویم و مردم هم راه خودشان را.

این اتفاق حس ناخوشایندی در شما ایجاد می‌کند؟

همه‌مان مقصریم. من، استاد دانشگاه، صدابردار، شما، رئیس شما و … مجبورم این جمله تلخ را بگویم که آدم‌ها چیزی را که لایقش هستند، دارند.

شما از چه زمانی مدیر «بتهوون» شدید؟

من در سال ۶۴ یک بچه هفت ساله بودم و مثل همه هم‌سن و سال‌های خودم تفریح زیادی نداشتم. می‌آمدم بتهوون تفریح و شیطنت می‌کردم و کار یاد می‌گرفتم و دوستش داشتم و دارم. این کار خانوادگی بود و از سال ۷۵ دیگر به طور جدی وارد کار شدم.

پس در واقع یک‌جورهایی درگیر روزمرگی شدید و از روی علاقه سراغ این کار نیامدید.

کارم را خیلی دوست دارم. همیشه گفته‌ام اگر قرار باشد شغل دیگری داشته باشم یا همین کار را انتخاب می‌کنم یا همین کار را انتخاب می‌کنم یا همین کار را انتخاب می‌کنم یا کتاب‌فروش یا عطار یا گلفروش. که الان در این مجموعه همه اینها را دارم.

به نظر می‌رسد که حفظ‌کردن این شغل خانوادگی همیشه برایتان اولویت داشته و اینجا همیشه برایتان مهم بوده است. از سختی‌هایش بگویید.

سختی‌اش برای من بلدنبودن‌هاست. من بلد نیستم با یکسری از ارگان‌ها آن طور که باید صحبت کنم. اما کارم آنقدر کار لذت‌بخشی است که خستگی آدم در می‌رود. شاید دلم می‌خواست رونق بیشتر بود اما از خودم توقع بیشتری ندارم. هرآنچه که می‌توانستم برای موسیقی و برای این صنعت کنم، کرده‌ام.

خانه‌موزه این روزها به یک پاتوق هم برای هنرمندان موسیقی تبدیل شده است

چه چیزی باعث شده اینجا اینقدر برای شما مهم باشد؟

بابا و عموکریم را خیلی خوب می‌شناختم. ما همه‌اش جلوی چشم همدیگر بودیم و همه با هم کار می‌کردیم. عموکریم را می‌دیدیم که واقعاً مرد بی‌نظیری بود و با خلوص اینجا را به نیش کشید و چه چیزهایی را به خاطرش از دست داد. به خاطر اطمینانی که به عمو و بابا دارم که چطور شغلشان را حفظ کردند، من هم فکر می‌کنم که باید شغلم را حفظ کنم. تعصب چیز خوبی نیست اما مطمئنم که آنها کار درستی می‌کردند.

برای مدیریت اینجا به اختلافات خانوادگی برنخوردید؟

نه؛ در این کار پول چندانی نیست. درست است که اینجا ساختمان بزرگ و شیکی است اما سال پیش این موقع یک مغازه ۴۰ متری در خیابان سنایی بود. شاید سال دیگر یک مغازه ۱۰۰ متری باشد، شاید بعدش زیرپله‌ای در زیرزمینی در لاله‌زار اما من اینجا را حفظ می‌کنم. کسی به من و آرش کمک نکرده و هر چه هست از مردم است و کسانی که موسیقی را دوست دارند و به فرهنگ احترام می‌گذارند. در خانواده ما دو اصل وجود دارد؛ ادب و حق‌خواهی که همیشه به این دو موضوع پایبند بوده‌ام.

تا بحال به این فکر نکردید که از ایران بروید؟

من یک سال ایران نبودم و خیلی زود برگشتم. من خیلی ایران را دوست دارم. اگر می‌توانستم پرچم ایران را روی پیشانی‌ام تتو می‌کردم.

خودت چه موسیقی‌ای گوش می‌دهی؟

به نظر من موسیقی عین غذاست. آدم می‌تواند سوشی، اشکنه، پیتزا و کباب را با هم دوست داشته باشد. هر موسیقی سر جایش خوب است. یک موسیقی برای مجلس شاد خوب است، یک موسیقی برای جاده و … من همه چیز گوش می‌دهم. هر موسیقی زمان و حال خودش را می‌خواهد.

یادم است که چند سال پیش به دستتان دستبند زدند؛ به خاطر شغلتان. آن لحظه که دستبند را به خاطر فروش سی‌دی بدون هولوگرام در دست خودتان دیدید چه حسی داشتید؟

اجازه دهید یک خاطره تعریف کنم. من از ۵ سالگی منتظر بودم کچل شوم. برای اینکه عموکریم و بابا مو نداشتند. وقتی در ۲۰ و چند سالگی موهایم شروع کرد به ریختن، تعجب نکردم. من اولین بارم نبود با این صحنه‌ها روبه‌رو می‌شدم. من سال ۶۵ به زندان قصر رفتم برای ملاقات عموکریم که به خاطر فروش کاست‌های کلاسیک زندانی شده بود. زمانی که نوبت به من رسید، به نظرم دیر هم شده بود. من همیشه منتظر این لحظه بودم؛ لحظه بازداشت‌شدن. در چند ساعت بازداشتی که بودم و با نگاه‌کردن به دستبند فکر کردم این اتفاق در هر دهه‌ای برای خانواده من افتاده. می‌دانستم که دستبند از دست من باز می‌شود و شد و آن داستان به پایان رسید. در دهه ۳۰ هم این اتفاق برای ما افتاده بود. ربطی هم به زمان ندارد اما موضوع اینجاست که کسی نمی‌داند ما داریم چه کار می‌کنیم. نمی‌دانستند عموکریم چه کار می‌کند و چه خدمتی کرده است. ما خطرناک نیستیم. اما انگار جنجال بامزه‌ای هستیم برای صفحه اول روزنامه‌ها. خب؛ تجربه عجیبی بود. مطمئن هم هستم آخری‌اش نیست.

من فکر می‌کنم که حیف است که مردم موسیقی خوب گوش ندهند. فقط ای کاش راه شنیدن موسیقی را برای مردم ساده‌تر کنند یا حداقل سخت‌ترش نکنند. حالا هر کس که فکر می‌کند به اندازه خودش مسئول است این کار را انجام دهد. موسیقی را با هم و گروهی گوش دهید و نظر دهید. گاهی تنهایی گوش‌کردن آدم را الکی هیجان‌زده می‌کند.

اخبار مرتبط

بیشترین بازدید