شنبه 1 اردیبهشت 1403

فلکه اول

 

| شهاب نبوی| شبِ قبل عروسی‌ به نرگس پی‌ام دادم و گفتم: «عشقم، از فردا زندگی مشترک‌مون شروع می‌شه.  باید به همه نشون بدیم چقدر همو دوست داریم و زندگی‌مون برای همه نمونه یه زندگی موفق باشه.» نرگس هم درجا جوابم را داد و گفت: «آره عشقم، ما این‌قدر عاشق همیم که باعث حسرت و کورشدن چشم خیلی‌ها می‌شیم. صبحِ عروسی‌ می‌خوام خوشمزه‌ترین صبحونه دنیارو بهت بدم. بعدشم ناهار و شام… » فردایش عروسی کردیم و بعد از انجام رسم‌ورسومات و اعمال دیگر که جای گفتنش نیست به صبح موعود رسیدیم. هشت صبح بیدار شدم. تا ساعت١٠ هی این‌ور و آن‌ور کردم و خودم را روی تخت تکان دادم بلکه نرگس هم بیدار شود و آن صبحانه خوشمزه را آماده کند. این‌قدر تکان‌هایم زیاد شد که خودم حالت ‌تهوع گرفتم اما نرگس از جایش تکان نخورد. به ‌روی خودم نیاوردم و گفتم: «بی‌خیال صبحونه. این چند روز فشار و استرسش زیاد بوده، بذار تا ظهر بخوابه.» نزدیک ساعت دوازده سعی کردم مستقیم بیدارش کنم. تکانش دادم. با چند تکان اولم از جایش جُم نخورد، شدت تکان‌دادنم را زیاد کردم، یهو بیدار شد. خواستم نزدیکش شوم و با عشق و علاقه نخستین روز بخیر توی خانه خودمان را بهش بگویم که داد زد و گفت: «بابا چی‌کار می‌کنی؟ بذار دو دقیقه راحت بخوابیم دیگه، اَه اَه.» خودم را جمع‌وجور کردم و از اتاق آمدم بیرون و روی مبل دراز کشیدم. نزدیک عصر بود که بیدار شد. گفتم الان دست به کار می‌شود و شام مفصلی درست می‌کند، اما آمد روی مبل لم داد و گفت: «خیلی گرسنمه. زنگ بزن یه چیزی بیارن بخوریم.» با خودم گفتم: «حتما از فردا بهتر می‌شه.» آن اوایل خیلی با هم حرف می‌زدیم، اما بعد از یک مدت دیدیم حرف‌زدن دارد ریشه زندگی‌مان را خشک می‌کند، چون آخرش تا حسابی از خجالت همدیگر و آبجی و ننه‌های‌مان درنمی‌آمدیم، ول‌کن نبودیم. الان مدت‌هاست سعی می‌کنیم حرف غیرضروری نزنیم، فقط فیلم دانلود می‌کنیم و با هم می‌بینیم. افسرده شده بودم؛ تا چند وقت پیش که با چند تا از همکارانم حرف زدم. فهمیدم ما تنها نیستیم و آنها هم سعی می‌کنند زیاد حرف نزنند و فقط فیلم دانلود کنند و ببینند.

اخبار مرتبط

بیشترین بازدید