پنج‌شنبه 9 فروردین 1403
خانهگفت‌وگوشکل‌گیری صنایع نوین به روایت زنده‌یاد نیازمند

شکل‌گیری صنایع نوین به روایت زنده‌یاد نیازمند

اولین‌باری که قرار گفت‌وگو گذاشتیم بهار ٩٢ بود. معمولا دقایقی دیر می‌رسیدم. می‌گفت نمی‌دانم شما بچه‌های بعد از انقلاب چرا زمان را درک نمی‌کنید. با عصایش به زمین می‌کوفت و غرولندکنان می‌گفت نمره‌ات صفر! حدود چهار سال تا چند ما پیش از مرگش این قرارها ادامه داشت. دیالوگ هم همان بود. «ببخشید دیر رسیدم»… «نمره‌ات صفر». به عنوان نسلی که انقلاب‌زاده بودم هرگز نتوانستم از او نمره قبولی بگیرم.

به گزارش رتبه آنلاین،  او می‌خواست در چارچوب باشم و من از در چارچوب بودن گریزان. این اواخر که حالش خوب نبود و پیش‌بینی می‌شد که سالم از بیمارستان به خانه برنگردد، وقت نشد به بیمارستان بروم. ملاقات ساعت ٥ تمام می‌شد و من زودتر از ٧ نمی‌رسیدم محل کار را ترک کنم. روز تشییع که شد قسمت نبود به بهشت زهرا بروم. مراسم ترحیم را هم به خاطر یک ماموریت از دست دادم. به خاطر هیچ کدام از این تاخیرها و نبودن‌ها ناراحت نیستم اما وقتی که به این فکر می‌کنم از من خواست تا ملاقاتی با رییس دولت اصلاحات داشته باشد و من دست دست کردم و نشد که این ملاقات صورت گیرد، دلم بسیار می‌گیرد.

رضا نیازمند حالا بیش از چهل روز است که درگذشته. به او می‌گویند پدر صنایع نوین ایران. موسس سازمان مدیریت صنعتی، بنیانگذار سازمان گسترش، معمار صنایع خودروسازی، لوازم خانگی، نساجی و اولین مدیرعامل شرکت ملی مس ایران. نیمه دوم آذرماه گذشته در ٩٦ سالگی درگذشت. چندین گفت‌وگو درباره موضوعات مختلف داشتم که پیش از مرگش منتشر کرده بودم. این گفت‌وگو که در آن به شکل‌گیری صنعت خودرو در ایران می‌پردازد را آماده کرده بودم تا به مناسبت چهلم او منتشر کنم. اما باز هم با چند روز تاخیر. به این فکر می‌کنم که باز روبه‌رویم ایستاده و می‌گوید نمره‌ات صفر!

در اوایل دهه ٤٠ و دوره نخست‌وزیری اسدالله علم که وزارتخانه‌های صنعت، بازرگانی، معدن در هم ادغام شد و با جدایی بخش دارایی از اقتصاد، وزارت اقتصاد شکل گرفت، علینقی عالیخانی وزیر شد و شما هم یکی از معاونانش. آن روزها اصلاحات ارضی اجرایی شده و سیاستگذاری شده بود تا پول مالکان به سمت توسعه صنعتی شیفت کند. چگونه توانستید در آن زمان تخم صنایع بزرگ، متوسط و کوچک را در زمین اقتصاد ایران بکارید در حالی که پیش از آن تقریبا چیزی به نام صنعت وجود نداشت؟

آن روزها بر اثر اصلاحات ارضی و عدم اطمینانی که در اقتصاد ایران شکل گرفته بود مردم پول‌شان را در پستوی خانه‌شان پنهان کرده بودند. وضع بسیار عجیبی بود و کسی ثروت خود را رو نمی‌کرد. همه دست از خرید کشیده بودند و تامین نیازهای خود را به تعویق انداخته بودند. یادم می‌آمد چند وقت قبل از شکل‌گیری وزارت اقتصاد، مدیرعامل سیمان تهران بودم و مردم حتی یک کیلو سیمان هم نمی‌خریدند. به عبارتی ساخت و ساز صورت نمی‌گرفت و اگر کسی خانه‌اش نیاز به تعمیرات داشت آن را به عقب می‌انداخت. در چنین فضایی که رکود عمق گرفته بود ما می‌دانستیم پول در خانه‌های مردم است اما به این فکر می‌کردیم که چگونه این پول را وارد چرخه اقتصاد کنیم. این بود که در وزارت اقتصاد به رهبری عالیخانی به این نتیجه رسیدیم که باید به مردم اطمینان دهیم که دولت از میلیونر شدن آنان نمی‌ترسد و آماده است تا فضای اقتصاد را به گونه‌ای رقم بزند که آنها میلیونرتر شوند. در اصفهان کوچه‌ای هست به نام صدتومانی‌ها! یعنی آنهایی که صد تومان داشتند خیلی پولدار بودند. حال ما تصمیم گرفته بودیم که مردم میلیونر شوند.

بر همین اساس روی اصولی به توافق رسیدیم تا صنایع مدرن در ایران شکل گیرد به گونه‌ای که حتی اگر شخص اول مملکت هم از ما درخواست نابجایی داشت، زیربار آن نرویم. در چنین فضایی تصمیم گرفتیم سراغ تمام افرادی که بازاری بودند و می‌دانستیم پولدار هستند برویم، آنان را راضی کنیم تا سرمایه خود را در جهت تولید و ایجاد صنایع به‌کار گیرند. فرمول آن را هم پیدا کردیم. مثلا به حاج آقا برخوردار که توی حجره‌اش در بازار نشسته بود و با یک تلفن و نامه و دو سه کارگر کالا وارد می‌کرد و به مردم می‌فروخت گفتیم به جای این کار با شرکت طرف قرارداد خود تفاهم کند که خط مونتاژ محصولاتش را در ایران راه‌اندازی کرده و به تدریج درجه ساخت داخل خود را بالا ببرند. این شد که فردی به مانند حاج برخوردار ظرف چند سال صاحب بزرگ‌ترین خطوط تولیدی لوازم خانگی در ایران شد و توانست به یکی از میلیونرهای کشور تبدیل شود. که اثر فعالیت‌های او را هم هنوز در قالب کارخانجات پارس می‌توان دید.

صنعت خودرو را هم به چنین شکلی وارد کشور کردید؟

درباره صنعت خودرو که جزو صنایع بزرگ است، اوضاع کمی فرق داشت. یک روز در اتاقم نشسته بودم که منشی‌ام گفت یک آقایی از آلمان آمده و با شما کار دارد. داخل که شد گفتم فرمایش‌تان چیست؟ گفت من آمده‌ام مجوز بگیرم تا در ایران اتومبیل مرسدس بنز بسازم. گفتم بسیار خب. بهترین اتومبیلی که الان در بازارهای جهانی وجود دارد مرسدس است. اما شما اول باید برنامه ساختش را بدهید تا من هم پروانه ساختش را صادر کنم. گفت پروانه ساخت یعنی چه؟ گفتم یعنی اینکه بگویید سال اول ما مثلا صندلی‌هایش را می‌سازیم، سال دوم تایرهایش را می‌خریم، سال سوم و چهارم و بالاخره این تا ١٠ سال در ایران داخلی‌سازی شود. گفت: شما می‌گویید که مرسدس در ایران ساخته شود؟! گفتم بله. اگر برنامه‌ات را بدهی من هم به تو پروانه می‌دهم. اگر ندهی من هم به تو پروانه نمی‌دهم. گفت: شما حتی تا ١٥ سال دیگر هم نخواهید توانست این ستاره‌ای که روی مرسدس هست را بسازید. گفتم: چطور شما می‌توانید بسازید آن‌وقت ما نتوانیم؟ من با این شرایط به شما پروانه نمی‌دهم. از جا بلند شد و با یک ژست بی‌ادبی رفت. غافل از اینکه قبل از حضور در دفتر من یک مرسدس کوچک ساخته بودند و در حضور شاه؛ به ولیعهد هدیه کرده بودند.

شاه به او چه گفته بود؟

ظاهرا شاه این خودرو را پسندیده و از تجهیزات مدرن آن خوشش آمده بود. به همین خاطر گفته بود بروید وزارت اقتصاد مجوز بگیرید و این خودرو را بسازید. بعد از این ماجرا، به شاه گفته بود شما مرا فرستاده‌اید وزارت اقتصاد اما معاون آنجا گفته پروانه نمی‌دهم! روزهای سه‌شنبه، عالیخانی ساعت ٤ عصر شرفیابی داشت و باید به دربار می‌رفت و آنجا گزارش می‌داد. فردای یکی از این سه شنبه‌ها آمد و گفت: رضا کارمان درآمد! گفتم چرا؟ گفت: شاه گفته که برو به نیازمند بگو یا تا شش ماه دیگر اتومبیل می‌سازد یا اینکه برود خانه‌اش و برنگردد. حالا من مانده بودم و فرمان شاه و شش ماه وقت برای خودروساز شدن!

مدیرکلی به نام شیرزاد داشتم. به او گفتم شیرزاد چکار کنیم؟ گفت من نمی‌دانم. باید بروم فکر کنم. گفتم برو دروازه‌قزوین واقعا این دروازه‌قزوینی‌ها شاهکار می‌زدند در کارشان. او رفت و فردایش آمد و گفت بیا بریم من یکی را پیدا کردم. به یک گاراژ بزرگی رفتیم. دور تا دورش بچه‌ها نشسته بودند. تیر چوبی بود و یک حصیر بالای سرشان. روی خاک حتی آسفالت هم نبود. مشغول صافکاری ماشین بودند. گفتم: رییس شما کیه؟ گفتند اصغرآقا. گفتم بروید بگویید بیاید. رفتند آوردنش. دیدم اصغرآقا دست داد و شروع به صحبت کرد، من عاشق لهجه کارگرها بودم. آنها وقتی که حرف می‌زدند یک پاکی نیت در بیان‌شان وجود داشت. گفتم اینجا چکار می‌کنید؟ گفت یک فردی کامیون‌های ماک را به ایران وارد می‌کند. این کامیون‌ها خیلی قوی‌اند ولی در راه مشهد اینها جوش می‌آورند. او به من گفته که رادیاتورش را درست کن تا جوش نیاورد. من هم رادیاتور ماک را ساختم. گفتم تو رادیاتور ساختی؟! گفت: بله. رفتیم دیدیم راست می‌گوید و رادیاتور را ساخته است. گفت: کامیون‌های صفر کیلومتر را اینجا می‌آورد و قبل از تحویل به مشتری، رادیاتورش را عوض می‌کند. گفتم خب بعد چه کار می‌کنید؟ گفت بعد شاسی‌اش را از وسط می‌برم یک متر به آن اضافه می‌کنم. وقتی شاسی درازتر می‌شود ٥٠ درصد بیشتر بار می‌برد. گفتم: برویم ببینیم چه می‌کنید. رفتم دیدم کامیون را از یک طرف می‌برد و به آن قطعاتی را اضافه می‌کند و توانش را بالا برده و مخصوص جاده‌های ایران کامیون جدیدی تحویل می‌دهد.

گفت: یک اتاق هم ساخته‌ام. گفتم برویم آن را ببینیم. دیدم اتاق کامیونی بسیار تمیز و زیبا ساخته است. درش را باز کردم زدم به هم. گفتم: به‌به! همه‌اش را تو ساختی؟ گفت بله. گل‌گیر و صندلی‌ها را هم ساختیم. گفتم اصغر تو فردا بیا اداره من. گفت برای چه؟ گفتم من می‌خواهم تو را میلیاردر کنم. خیال کرد دارم شوخی می‌کنم، گفت چشم می‌آیم.

این آقای اصغر قندچی فردای آن روز به وزارت آمد. گفتم: می‌خواهم به شما پروانه ساخت این کامیون را بدهم. چیزی را که خودم با چشم خودم دیدم داری می‌سازی را برو بساز. همه کارهای‌تان را که کردید در سال‌ نهم و دهم بروید دنبال ساخت موتور. گفت: آقا من را گرفتار می‌کنی! بعدا مدام اداره مالیات اذیتم می‌کند. گفتم: آنقدر وضعت خوب می‌شود که تو تمام پول آنها را می‌دهی و جیب‌های‌شان را پر می‌کنی و می‌روند. گفتم: بنشین. به شیرزاد تلفن زدم و گفتم یک پروانه کامیون ماک را به اسم اصغر قندچی صادر کن. گفتم: آقای میردامادی که خیلی فرد پولدار و متمولی است احتمالا به دربار می‌رود و به خاطر صدور پروانه به نام تو اعتراض می‌کند. با همه این حرف‌ها من پروانه را به تو می‌دهم. گفت: آقا من با میردامادی چه کنم؟ گفتم تو کارت نباشد و مقداری صبر کن. گفتم: تو فقط برای من یک جیپ بساز. بلدی؟ گفت بله. ساخت اتاقش کاری ندارد. شاسی و موتورش را هم می‌توانیم تهیه کنیم و ٢٠ روزه بسازیم. گفتم برو مشغول باش و از این به بعدش را به من بسپار.

میردامادی وقتی فهمید پروانه را به نام اصغر قندچی صادر کرده‌اید چه کرد؟

این آقای میردامادی یک روز به وزارتخانه می‌آید تا ثبت سفارش صد کامیون ماک را انجام دهد. می‌گویند که پروانه ساخت این کامیون‌ها به اصغر قندچی داده شده و ما دیگر نمی‌توانیم اجازه این را بدهیم که چنین کامیون‌هایی را شما وارد کنید، فقط او می‌تواند. وقتی شنید، داد و بیداد به راه انداخت و دیدم آقای میردامادی مثل یک آدم آتش‌گرفته آمد بیرون، گفت شما به اصغر! کارگر من! مجوز ساخت کامیون داده اید؟ گفتیم: گاراژ مال خودش است کارگر‌ها هم همین طور و در این میان شما فقط، سفارش می‌دهید تا این کامیون را برای شما بنا به ساختار جاده‌های ایران ارتقا دهد. گفت بله. ما الان چند سال است که داریم کار می‌کنیم. گفتم: خب تو چکار می‌کنی؟ گفت: من می‌نویسم سفارش می‌دهم حواله پول می‌دهم و کامیون را وارد می‌کنم. اما الان به من اجازه این کار را نمی‌دهند. گفتم نه عزیزم. او الان پروانه ساخت دارد و بهتر است بروی یک شرکت ثبت کنی، خودت بشوی رییس هیات‌مدیره و او را مدیرعامل کنی. سرمایه و کارهای اداری با تو و امور اجرایی را بسپار به اصغر. از این موضوع حدود یک ماه گذشت. ما برای اولین‌بار در وزارت اقتصاد نمایشگاه صنعتی ایران را راه‌اندازی کردیم. همین جایی که نمایشگاه بین‌المللی تهران هست. آنجا اول بیابان بود. زمین‌ها تماما از آنجا تا ونک به مستوفی‌الممالک تعلق داشت که یک قسمت آن شد نمایشگاه بین‌المللی و قسمت دیگرش هم باشگاه شاهنشاهی (انقلاب) را به وجود آوردند که یک رستوران خیلی خوب و زمین تنیس معروفی داشت. قسمت‌های دیگر این زمین هم به جام جم و ایدرو تعلق گرفت.

خلاصه یک ماه بعد نمایشگاه افتتاح می‌شد. اصغر را صدا کردم گفتم که باید تو بهترین غرفه را داشته باشی. جلب نظر کن. من هم به تو کمک می‌کنم. یک آرشیتکت می‌فرستم هر کاری که او گفت انجام بده. خرجش با توست. گفت چشم. یک غرفه بسیار قشنگ ساخت که مانند غرفه‌های معمولی نبود. قسمت بیشتر آن در حیاط قرار داشت. یک کامیون ١٨چرخ ساخته بود که شاسی‌ و اتاقش آلومینیومی بود. درهای خیلی قشنگی داشت. در غرفه‌اش گل‌گیرهای مختلف، رادیاتورهای مختلف و قطعات مختلف که ساخته بود را به نمایش گذاشت. وسط غرفه هم یک جیپ خیلی خوشگل قرار داده بود. در روز افتتاحیه ما شاه را هدایت کرده بودیم تا به سمت غرفه قندچی برود. گفتیم اعلیحضرت این قندچی کارگر خوبی است اجازه بفرمایید که بیاید دست‌تان را ببوسد. گفت: اسمش چیست؟ گفتم اصغر. شاه دلش می‌خواست که با کارگرها قاطی شود به همین خاطر به عالیخانی گفتم که ما جلو نرویم و اجازه بدهیم تا شاه با آنها گفت‌وگو کند. شاه داخل غرفه رفت و اصغر با تعظیمی شروع کرد با شاه صحبت کردن. دیدیم شاه یک ساعت آنجا نشست و برایش چای آوردند. اصغر هم همین‌طور ایستاده بود شاه از او سوال می‌کرد و او هم با همان صداقت و راحتی و با لهجه کارگری جواب می‌داد. شاه عاشق این مرد شد. خلاصه آنکه بعد از این ماجرا اصغر و میردامادی با هم شرکت را تشکیل دادند و توانستند خط تولید کامیون‌های ماک را در ایران راه‌اندازی کنند.

بعد از آن قندچی را ندیدید؟

باشگاه شاهنشاهی رستوران خیلی خوبی داشت. ما روزهای جمعه برای ناهار با خانواده به آنجا می‌رفتیم. یکی از این جمعه‌ها دیدم اصغر با زن و بچه‌هایش در رستوران نشسته است. یک دفعه اصغر ما را دید. پا شد آمد. چه لباسی، کت‌وشلوار ایتالیایی، سلام کرد و به خانمم گفت که شوهر شما من را در عرض یکسال میلیونر کرد. الان ٢١٦ میلیون تومان دارم. گفتم اصغر من باید از تو تشکر کنم که کمک کردی تا در کمتر از شش ماه خودرویی را که شاه خواسته بود، ساختم.

سال‌ها پس از انقلاب وقتی از خارج به ایران برگشتم، سراغ اصغر قندچی را گرفتم و از دوستان پرسیدم هنوز هست؟ گفتند بله. گفتم کار و بارش چیست؟ گفتند خیلی خوب. دولت (جمهوری اسلامی) هم بسیار دوستش دارد. گفتم چطور؟ گفتند برای اینکه در زمان جنگ به قدری به جبهه‌ها کمک کرد که هیچکس دیگری نمی‌توانست اینقدر کمک کند. تمام تانک‌های‌مان در تهران بود. تانک‌های عظیمی که شاه خریده بود. حالا باید اینها را ببریم جبهه. هیچ کسی نمی‌توانست اینها را ببرد. اصغر گفته بود من می‌برم. و با ماک‌هایی که می‌ساخت تانک‌ها را از تهران به جبهه می‌برد. بعد از این ماجرا یک روز در اتاقم نشسته بودم که دیدم منشی گفت آقا دو نفر آمدند می‌خواهند شما را ببینند و راجع به اتومبیل سوال دارند. احمد و محمود خیامی بودند. گفتند ما دو برادریم و در مشهد گاراژ داریم. شما مشخصات یک اتومبیل را به ما بدهید برای‌تان می‌سازیم. گفتم من هم دارم دنبال کسی می‌گردم که اتومبیل بسازد .

چند وقت بعد از قندچی این ملاقات رخ داد؟

یک سال نشده بود. گفتم خب شما گاراژ خیلی خوبی دارید و تعمیرات انجام می‌دهید ولی کارخانه اتومبیل‌سازی پول می‌خواد. چقدر پول دارید؟ گفتند دو میلیون تومان. پای‌شان را کرده بودند در یک کفش که ما می‌خواهیم این کار را کنیم. گفتم که خیلی خب. شما بروید هفته دیگر بیایید تا من فکر کنم. در این یک هفته من فکر کردم که اینها هم جنم کار را دارند. با رییس بانک اعتبار صنعتی صحبت کردم که ما در به در دنبال یک سرمایه‌گذار می‌گردیم تا کارخانه اتومبیل در ایران ایجاد کنند. اینها خیلی اصرار می‌کنند و کار هم بلدند یعنی بی‌هوا نیامده‌‌اند. خلاصه خیامی‌ها هم به این شکل وارد صنعت خودرو شدند که آن هم داستان خاص خودش را دارد.

تامین اعتبار خیامی‌ها چگونه صورت گرفت؟

رییس بانک اعتبار صنعتی گفت من کمک می‌کنم؛ ردشان نکن. به اینها گفتم خیلی خب. همان شب، خوانده بودم که ماشین دکاور در آلمان ورشکست شده و کارخانه را برای فروش گذاشته‌اند. کارخانه دکاور ورشکست شده بود ولی اتومبیل خیلی خوبی داشت. فوری به سفارت آلمان رفتم و اطلاعات گرفتم؛ گفتند که اگر کسی علاقه داشته باشد، می‌فروشیمش. گفتم این را بخریم چون دست‌دوم است ورشکسته هم شده با قیمت خوب می‌شود خرید. خیامی را صدا کردم گفتم آقاجان پاشو برو آلمان دکاور را پیدا کن و بخر. یک مشاور حقوقی هم ببر و با آنها یک قرارداد ببند. نگران نباش که در این قرارداد اشتباه شود برای اینکه من نمی‌خواهم تو این را بخری و تو باید بنویسی که می‌خرم به شرط اینکه بیاورید در ایران سوارش کنید و تحویل من دهید؛ البته ورود ماشین دست‌دوم قدغن است. شما اینها را به آنها نگویید؛ بخرید بیاریدش ایران و سوارش کنیم. برای قرارداد زیاد هم سخت نگیر فقط در آخر آن بنویس که «به شرط مونتاژ در ایران» رفت و چنان زبر و زرنگ با یک قرارداد آمد. گفتم برو ایتالیا در این اتومبیل‌فروش‌ها فیات، برو به فیات بگو که من می‌خواهم یک کارخانه فیات‌سازی در ایران بسازم. این هم دارم دکاور ولی این را نمی‌خواهم اما عاشق فیات هستم. قرارداد را ببندید و ته آن هم این ماده را ذکر کنید. آقا من نمی‌دانم اینها با کی می‌رفتند و چه کار می‌کردند اما یک ماه بعد از آن با قرارداد می‌آمدند.

منبع : اقتصاد آنلاین

اخبار مرتبط

بیشترین بازدید